سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خودنویس

این نوشته ها دست به قلم خودمه!...

6...

روزها میگذرد و من جوابت را نمیدهم...!

و تو هر بار از من میپرسی ،چه اتفاقی افتاده است؟...

چرا سکوت کرده ای؟....

حال میخواهم درین نوشته به تو بگویم...!

روزی که تو مرا عاشق خود کردی....

با خودت نیندیشیدی؟!...

آیا من کودکی سالخورده نبودم؟...

با دلی پاک و قلبی ساده.؟... 

آیا آن زمان معنای عشق را میفهمیدم؟!...

نه !...هرگز!...

دنیای من کوچک بود !ولی تو با حرف هایت بزرگش کردی!...

دنیای من شاد بود!....ولی تو با چشمانت نابودش کردی!...

باورت داشتم!...

آنقدر که هیچکس، نداشت!....

و تو آن را از چشمای معصوم من میخواندی، اما....

نمیدانم چه شد؟!...

روزی که هیچ وقت فکرش را نمیکردم رسید!...

روزی که دنیایم سیاه شد!...

قلبم شکسته شد!...

آن روز را به یاد دارم!...

تو به من گفتی بروم!....

معنای حرف هایت را نمیفهمیدم!...

التماست میکردم...

اما...

تو حرفت یک کلام بود....

اشک هایم را میدیدیو به رویت نمیاوردی!...

آنجا بود که فهمیدم!...

من برایت بازیچه ای بیش نبودم!...

 و من، درین نوشته به تو میگویم چرا رهایت کردم!...

دنیای من طلسم شده بود!...

زندگی ام بی تو معنایی نداشت!...

اما تو با سردی هایت کم کم دلم را سرد کردی!...

روحم را کشتی!...

حال باید جواب سوال هایت را بدهم؟!....

نه هرگز!...

فقط درین نوشته به تو میگویم....

نفرینی در کار نیست!...

میسپارمت به خدا!...

او بهتر از من میتواند جوابت را بدهد....! 


[ یکشنبه 91/6/26 ] [ 8:46 عصر ] [ راتا ] [ نظرات () ]

5...

بگذار من بنویسمو تو بخندی...

بگذار من بنویسمو تو آن را نبینی!...

مهم خواندن تو نیست!...

مهم گفتن حرف دل من است!....

شاید با این نوشته ها دلم آرام بگیرد...

شاید به نبودنت عادت کنم...

شاید برایم محو شوی...!

محو شوی؟؟!!!...

مگر میشود تورا از تمام خاطراتم محو کرد؟؟!...

مگر میتوانم بگویم برایم هیچی؟؟!...

کاش بتوانم!....

کاش این درماندگی هایم تمام شود!...

کاش بشوم همان که بوده ام!...

همان آدمکه شاد!....

همان که دنیا را زیبا میدید!...

ولی حالا...

خسته است!...

این خستگی را کی بر تن کرد؟!....

یادت هست؟!...

همان روز که تو ادعای دوست داشتن کردی!...

و من ساده دل چه راحت باور کردم...!

میخواهم زمان به عقب برگرد...

وتو را دیگر نبینم!!!...

میخواهم زمان به عقب برگردد....

میشود خدا؟!..... 


[ شنبه 91/6/25 ] [ 6:34 عصر ] [ راتا ] [ نظرات () ]

4...

دوست دارم برگردم....! 

برگردم به همان روزهای آشناییمان....

همان روزهایی که تو به من دست دوستی دراز کردی....!

همان روزهایی که حرف یکدیگرا میفهمیدیم...!

ولی حالا....

تو هیچی را نمیبینی!....

چشمانت بسته شده اند!ولی آخر چرا؟؟!!.... 

ارزشش را داشت؟!....

کاش آن روز بیاید که تو بشوی همان دوست دیروز....

همان یار باوفا...

اما...

چشمانت را یکی از پشت بسته است....

سعی بر باز کردنشان داشتم...ولی نتوانستم!...

روزها میگذرد....

و پاییز فرا میرسد!...

همان روزهای بارانیو دلگیر...!

و من....شاید دور شوم...

هر کجا هستم....

دعایت میکنم!...


کاش آن روز بیاید!....


[ جمعه 91/6/24 ] [ 6:31 عصر ] [ راتا ] [ نظرات () ]

3...

با وجود اینکه تنهایم گذاشت و رفت... 

ولی باز از او میخوانم...

باز از او مینویسم...

و باز او را صدا میزنم...

تا شاید روزی به پشت سرش نگاهی بیندازد....

به کسی نگاه کند که دلش خورد است...

کسی که ارزویش بودن با اوست...

کسی که حرف های او را با ساده دلی قبول کرد...


تایید کرد و مهری بر انها زد ....

مهری از عشق و جنون...

مهری از زود باوری وتا اخر ماندن با او...

ولی او...همیشه میگفت...تا اخر هستم...میمانم....ولی رفت....

همیشه میگفت سرقول های میمانم...ولی هر بار یادش میرفت و زیرشان میزد...

و باز من ماندم...سوختم...خاکستر شدم...

خاکسترم کرد و باز هم نفهمید با دل بیچاره ی من چه کرد...


[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 10:1 عصر ] [ راتا ] [ نظرات () ]

2...

باز دست به قلم شده ام که از چه بنویسم؟...از گریه های بی صدا یا خنده های اجبار؟...

از خواب های پریشان یا چشمان تب دار؟...

از کلمه ی اشنا ی غریبانه یا سکوت های غم بار ؟ازدلتنگی های بی پایان یا سنگدلی های ادم ها؟.....

نمیدانم!ولی دست خودم نیست خودش مینویسد خودش با خون دل مینویسد تا حداقل دل رحم شود

تا حداقل بازهم به دروغ بگوید "دوستت دارم.."

اما سال هاست...سال هاست که فراموش کرده!

خاطراتی را که از ذهن من توانایی خروج را ندارند و هر گاه که سعی کردند بدتر گم کردند...

بدتر در اعماق شب فرو رفتند و....سوختن و ساختن...

تا کی باید سوخت و ساخت؟!...تا کی باید به اجبار هم که شده خندید...

.خندید به این دل بیکار و زندانی!...زندانی کسی که با چشمانش مست و خمارت کرد و با حرف هایش دیوانه ترت...

کسی که روز و شب را برایت بست و تمام ارزویت را فقط یک بار دیگر دیدن او کرد...

فقط او !....نه با کس دیگر...نه با خاطراتش....فقط با او...

فقط یک بار دیگر دیدن چشمانش و غرق شدن در انها....کاش می امد....اما...


[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 7:2 عصر ] [ راتا ] [ نظرات () ]

1...

باز هم زد به سرم....

به سر دیوانه ام....

به سر مست و گرفتار....

به سر مجنونم....

تا بگریم هر شب...

تا بخوانم هر شب...

تا بگردم بازهم...


تا رسم آغوشش...

تا شوم آرام تر....

تا بگویم بی او...

زندگی نیست برایم شیرین...

تا بگویم باز هم...

زندگی بی او هیچ...

کاش در آن دل تنگت جای من هم باشد...

باز هم در دل شب از خودم میپرسم:

باز هم دلتنگ است؟...

یا گرفتس آرام....

بازهم بی تاب است؟...

یا فقط من تنهام....

باز هم یادش هست؟...

یاد آن یارش هست؟....

یاد آن یار گرفتارش هست؟...

که دلش بی تاب است...

که دلش بی خواب است...

که دلش بی خبر از هرجاییست....

و فقط می خواهد...


برسی فریادش.....


[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 6:49 عصر ] [ راتا ] [ نظرات () ]